ویل هانتینگ یکی دیگر از همان جوانهای تک افتاده، عاصی و رانده شده در فیلمهای ون سنت است که تمام سرخوردگی ها، ناکامی و خشمشان را به شکل انتقام گرفتن از خود به دنیا نشان می دهند.
هر چند فیلم "ویل هانتینگ خوب" که به تازگی از شبکه نمایش تلویزیون پخش شد، به اندازه آثار دیگر گاس ون سنت اثر خاص و متفاوتی به حساب نمی آید و مولفه های ثابت وی چون روایت بدون حادثه و تاکید، ریتم کند و یکنواخت، نماهای طولانی و ساکن، فضاهای مرده و خالی، تکرارهای بی معنا و پوچ و بازیهای سرد و خشک به حالت متعادل تری به کار رفته اند اما همچنان می توان نشانه های مشترکی از شخصیتهای تنها و به انتها رسیده او را در شخصیت ویل نیز دید. وجوه مشابهی مثل عصیان و خشم علیه روزمرگی در "فیل"، احساس ترس و گناه در "پارانویید پارک"، عدم تعلق و سرگشتگی در "جری" و بی قراری و استیصال در "آیداهوی خصوصی من"، تسلیم شدن در برابر بیهودگی و خلا در "آخرین روزها".
ویل هانتینگ یکی دیگر از همان جوانهای تک افتاده، عاصی و رانده شده در فیلمهای ون سنت است که تمام سرخوردگی ها، ناکامی و خشمشان را به شکل انتقام گرفتن از خود به دنیا نشان می دهند، جوانانی که برای رهایی از فشار کمبودها، اشتباهات و گناهانشان راهی به جز خودویرانگری نمی شناسند. برای آنان زندگی چیزی جز لحظات مرده و تلف شده نیست که فقط باید پشت سر گذاشت و از آن عبور کرد، بدون اینکه منتظر بود اتفاق تکان دهنده ای بیفتد که این ورطه روزمرگی را بشکند و غالبا تنها راه مبارزه با این رخوت و پوچی حاکم بر زندگی چیزی جز نابودی و تخریب خودخواسته و عمدی نیست.
بنابراین این بار هم زیاد فرقی نمی کند که ویل یک نابه ریاضیات است و می تواند دشوارترین و پیچیده ترین مسائل و قضایای ریاضی را در کوتاه ترین زمان ممکن حل کند و اگر بخواهد مهم ترین شغل و جایگاه را در دانشگاههای پیشرفته یا سیتم های امنیتی و اطلاعاتی کشورش به دست آورد.
او آنقدر بخاطر کمبودها و نواقصش تحقیر و طرد شده که از رویارویی با خودش، دیگران و زندگی واقعی اش واهمه دارد. بنابراین همه آدمهای اطرافش را عقب می زند، از دنیای دور و برش فاصله می گیرد و نسبت به همه چیز حالت دفاعی از خود نشان می دهد. چون می ترسد که دوباره به اعتماد و علاقه اش خیانت شود و دیگران او را از خود برانند.
پس ترجیح می دهد همیشه یک آدم بازنده باقی بماند و در برابر بدبختی هایش تسلیم شود و با شکست های عمدی اش در زندگی از خود محافظت کند. انگار فقط با این کار است که می تواند جلوی آسیب ها و صدمات بیشتر به خود را بگیرد. هر چند این سرسختی و کناره گیری بزرگترین صدمه ای است که زندگیش را نابود می کند.
بنابراین کاملا طبیعی است که وقتی پرفسور لمبو هوش و نبوغ و خلاقیتش را کشف می کند و می کوشد تا استعداد خارق العاده او را به سمت موفقیت و پیشرفت هدایت کند، از خود مقاومت نشان دهد و اجازه ندهد که کسی به او کمک کند تا از زندگی تلف شده اش بیرون بیاید و مسیر تازه ای را امتحان کند. اما آشنایی با شون به عنوان روانشناسش نگاه او را تغییر می دهد و بتدریج یاد می گیرد که چطور از عقده هایش خلاص شود، خودش را با همه نواقصش دوست بدارد، فرصتهای تازه را از خود دریغ نکند، از تجربه های جدید و متفاوت نترسد و زندگی را با همه بدی ها و خوبی هایش بپذیرد.
بنابراین فیلم با گذاشتن ویل میان دو قطب پروفسور لمبو و دکتر شون او را در معرض انتخاب میان دو نوع نگرش به زندگی قرار می دهد. اینکه مثل لمبو از اتفاقات و فرصتهای عادی زندگی شخصی اش بگذرد ودر زندگی دیگران و دنیای پیرامون آدم مهم و مفیدی باشد یا مثل شون به لحظات خاص و تکرارنشدنی در زندگی خودش بها دهد و نفر اول دنیای شخصی اش باشد.
ویل با همه تناقضات و تعارضاتی که او را احاطه کرده اند، درمی یابد که مهم ترین چیز در زندگی این است که آدم به خودش بدهکار نباشد و از انتخابهایی که کرده، احساس پشیمانی نکند. نمای طولانی حرکت ویل در جاده در پایان فیلم فیلم جوانی را به ما می نمایاند که دیگر از قدم گذاشتن در مسیرهای ناشناخته و امتحان نشده نمی ترسد و یاد گرفته که چطور لذت زندگی را از دل همان لحظات مرده و بیهوده بیرون بکشد و از آن خود کند.
نظرات شما عزیزان:
